چرا من اینقدر حیران و بی تابم نمی دانم
چرا تنها چرا خسته گریزانم نمیدانم
چرا تا من نگاهی در زمان کردن پریشانم
چرا اشک نگاهت را را نمی بینم نمی دانم
چرا آن ها دگر فکری به حالت هم نمی کردند نمی دانم
چرا من خود تو را شادان نمی یابم نمی دانم
فقط می دانم این دل با تو آرامش همی گیرد
چرا یارم زهجرت برنمیگرددنمیدانم